بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

۲۲/بهمن/۱۳۹۳

  سلام عزیز مامان بازم شرمنده که پست دیر شد مامان جان ۲۲ بهمن یه روز خاص و بزرگه لازم به توضیح من نیست خودت از الان درکش میکنی انشاا... بزرگتر که شدی بهتر آشناهیشی با این روز بزرگ و پربرکت ۲۲ بهمن امسال متاسفانه قسمت نشد بریم راهپیمایی اما شما داخل خونه راهپیمایی گرفتی وهنوزم بعضی وقتا میگی بریم راهپیمایی مث دیشب داشتم کامیونت رو جمع میکردم که آماده شیم برای خواب که شما گفتی:      جمع نتون میخوام برم باهاش راهپیمایی                   میگی: مرگ تر امریکا،مرگ تر ایسراییل     ...
27 بهمن 1393

حرف جدید

چند شب پیش که خونه مامانمشون بودیم موقع اومدن به بابا اینام که برای بدرقه ما اومده بودن جلوی در  گفتم برین داخل  هوا سرده ما خودمون میریم   چند شب بعد   که دوباره خونه مامانمشون بودیم موقع اومدن علی به مامانمشون میگه:                                                                 &nb...
24 بهمن 1393

دست شستن علی

سلام به همه علی ما چند وقته  زیادی میگه دستم بشور،منم تصمیم گرفتم دست شستن رو یادش بدم. وقتی میگه مامان دستم بشور منم بهش میگم: برو صندلیت رو بیار علی میگه: تو بیار من دستم کثیفه منم میگم: اشکال نداره بیار خلاصه با کی تو بیار و نه من نمیارم خودت بیار بالاخره میاره.صندلی رو میذاره پیش ظرف شور بعد میگه: مامان بیا منم میگم: برو روی صندلیت وقتی میره بهش میگم: حالا شیر آب رو باز کن شیر باز میکنه بعد میگم: حالا دستات رو بشور بعد شیر ببند      نتیجه: در ۳۰ دقیقه ۲ بار لباسش رو عوض کردم اینم عکساش ...
24 بهمن 1393

لباس خواب علی

سلام به همه علی آقای ما شب وقتی میخوابه نمیذاره روش پتو بمونه برای همین منم مجبور میشم ۳ تا لباس(یه رکابی،یه آستین بلند و یه بافت)و۲تا شلوار تن گل مامان کنم تا سرما نخوره  اوایل علی همکاری نمیکرد که من از همسرم محسن مایه میذاشتم و میگم اگه نپوشی تن بابای میکنم علی هم بلافاصله میومد و میذاشت لباساش رو تنش کنم.                               و این شد بازی علی قبل خواب صبح هم لباسش رو در نمیاره از ترس اینکه باباش بیاد بگیره تن کنه تا بهش میگم بذار در...
23 بهمن 1393

دسته پسرم سوخت

سلام شب ۱۹/بهمن/۱۳۹۳ تولد ۳۴ سالگی عمو غلامرضا(داماد یا همون دوست محسن)علی بود که خونه ما برگذار شد. وقتی کیک رو آوردیم و فش فشه ها رو روشن کردیم یه فش فشه هم محسن همسرم داد دست علی مردانمون که مثل این که علی جون از بالا گرفته بود و چون برقا رو خاموش کرده بودیم محسن متوجه این موضوع نشده بود.یه دفعه علی گریه کرد و فش فش رو انداخت و شروع کرد به گریه ما فکر کردیم گرماش دسش رو اذیت کرده و ترسیده.برای همین به دست زدن و نانای کردن مشغولش کردیم که بعد از بریدن کیک همسرم صدام کرد و گفت آروم دست علی رو آب بزن طوری که حساس نشه دستش بد سوخته.وقتی به علی گفتم بیا علی یه دفعه زد زیر گریه،دستش رو دیدم دلم کباب شد الهی فدات شه مادر،چطو...
21 بهمن 1393

سوغات مشهد

سلام قشنگم ۵شنبه غروب(حدوداساعت۶)حاج بابا،مامان جون،عمو میثم،خاله محدثه و نی نی احسان از مشهد اومدن این سوغاتیا از طرف مامان جونشون اینم از طرف خاله محدثشون دستشون درد نکنه ...
17 بهمن 1393

ای علی!!!!(قسمت۲)

لباس تولد علی رو که دیدین روی یه آستینش انگلیسی نوشته شده پرسپولیس داشتم لباسش رو تنش میکردم که علی گفت: مامان اینجا چی نوشته؟ منم گفتم: نوشته پرسپولیس گفت: نوشته خاله جون فاطمه منم گفتم: نه مامان نوشته پرسپولیس باز گفت: نوشته خاله جون فاطمه منم دوباره گفتم: نه مامان جان نوشته پرسپولیس بعد این که چند دفعه علی گفت و منم جوابش رو دادم گفتم اصلا برو از بابایی بپرس بعد رفت پیش باباش و گفت: بابایی اینجا نوشته پرسپولیس                    منو داری اصلا موندم فکر کن ...
15 بهمن 1393

آخه اینجا هم شد جا برای نشستن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام  گل مامان الان که داشتم عکسات رو نگاه میکردم این عکست رو دیدم به کلی فراموش کرده بودم این عکس رو چند وقت قبل ازت گرفتم که بذارم داخل وبلاگت که یادم رفت              خداییش اینجاهم جا که رفتی نشستی؟لبی میز تلویزیون ...
14 بهمن 1393